نامرد...
نامرد...
گوشي را گذاشته بودم روي حالت ضبط صدا. كه وقتي زنگ مي زنم بتوانم صدايش را ضبط كنم؛ كه يعني خاطره اي شود براي باقي روزهاي عمر؛ و كه حك شود اين روز و اين صدا در حافظه تاريخي گوشي موبايل.
كمي كه حرف زديم و از اين در و آن در گفتيم، شك برش داشت. از كجايش را نمي دانم؛ ولي اين قدر ترسيدم كه حالت ضبط صداي گوشي را خاموش كنم و اين گفتگوي شيرين ناتمام بماند.
كادويش را كه داد، لبخند شيريني نم نمك كنج لبش نشست. چشمهايش مي درخشيد. هوا بوي باران مي داد. دل توي دلم نبود. كادوها را كه باز مي كرديم، به سرخوشي كودكانه اين روزها مي خنديديم. و من بي هوا چه قندي آب مي شد توي اين دل بي دلم!
و حالا نوبت من بود كه سورپرايزم را رو كنم.
موبايل را برداشتم و صداي ضبط شده خودش را و خودم را پخش كردم. صداي روزهاي طراوت نه چندان دور و سادگي دو دل. ناگهان بي اختيار نمِ اشكي حلقه زد كنج چشمخانه اش.
- - نامرد...
و همراه بوي باران، چشمه اشكش جوشيد...
گوشي را بر مي دارم و براي بار صدم صدايش را مي شنوم كه مي گويد: الو... هستيد هنوز؟
باران مي بارد و بوي او در هوا موج مي خورد.
و من فكر مي كنم كه هستم!
سلام