رز زرد
دو برادر بودند؛ سعید و ساعد. در یکی از سالهای دهه چهل شمسی، آن زمان
که هنوز عصر، عصر قیصر بود و طوقی و فردین روز به روز بیشتر محبوب قلبها می شد، دو
برادر بار خودشان را بستند و با هزار دعا و صلوات که خانجون خدابیامرز نثارشان کرد و نذر های جورواجور که قبل و بعد رفتنشان بر دوش خانواده افتاد، رهسپار
فرنگستان شدند. ارث و میراث پدری کجا بهتر از اینجا می توانست به کار بیاید. سعید
و ساعد، با یک دنیا امید و آرزو به دیار غربت رفتند، جایی که هنوز شیطانِ بزرگ
نشده بود، آمریکا.
درس و زندگی در آمریکا، رمق از جان دو جوان می گرفت. هر دو روزها کار
می کردند و شبها درس می خواندند.چهار سل بعد، دو مهندس جوان، یکی برق و دیگری راه
وساختمان، درست در روز جشن فارغ التحصیلی شان، بگو مگوی مختصری کردند. سعید، می
خواست هر چه زودتر به وطن برگردد و ساعد علیرغم علاقه شدیدی که به دیدار فک و فامیل داشت، دل در گرو
فرنگ بسته بود و معلوم بود به این راحتی ها نمی تواند از آن دل بکند.
سعید زمانی به خانه عهد کودکی اش رسید که دیگر نه از خانجون خبری بود و
نه از بوی اقاقیای دوران کودکی؛ درخت سربه زیری که خاطرات کودکی اش مملو از عطر دل
انگیز آن بود.
ساعد، هر دو سه سال یکبار سری به وطن و خانواده می زد. هر بار که دو
برادر دور هم می نشستند و یادی از خاطرات عهد دانشجویی می کردند، دل سعید بی هوا
هوای غربت را می کرد. میزهای خط
خطی دانشکده، استاد "مورا" با آن عینک دسته فلزی عجیب غریبش که هر بار وارد کلاس می
شد، یک لنگش بی اختیار به هوا بلند می شد و کلاس بود که در یک حرکت دسته جمعی به
ناگهان منفجر می شد، سارا، دختر لبنانی، که هر بار به سعید و ساعد می رسید، چنان
گل از گلش می شکفت که هر دو جوان را از شدت تعجب به خنده ای بی جهت می انداخت، سر
وکله زدن های شبانه با عرقخورهای مست بی کله، ...
با هر بار برگشتن ساعد به فرنگ، دل سعید تا مدتها هوای آمریکا را می کرد.
روزها می نشست توی خانه و از صبح تا شب، عکس های دوران دانشجویی را ورق می زد و می
زد و می زد و وقتی باز به آن عکس کذا می رسید، بی اختیار نم اشکی می نشست کنج چشمانش.
سعید زمانی متوجه شد گرفتار درد بی درمان سرطان شده که دیگر حسابی کار از کار
گذشته بود. به روی خودش نمی آورد اما خوب می دانست که نگاه دور و بری هاش چقدر رنگ
ترحم بخود گرفته است.
در یکی از روزهای سرد زمستان، درست دو روز بعد از رسیدن خبر مرگ زودهنگام
سعید به ساعد، پاکت نامه ای از ایران به دستش رسید. هنوز دستخطش، بوی زنده بودن می
داد. توی پاکت، عکس امضا شده ای بود به قلم سعید به تاریخ ژوئن 1962، دریاچه
سنترال پارک. دختر عرب یک دستش را انداخته بود دور گردن سعید و رز زردی نشسته بود بین سینه هاش.
ساعد هیچوقت نفهمید که دختر عرب، درست یک ماه قبل از جشن فارغ التحصیلی شان، در یک حادثه رانندگی کشته شده بود.
*متن بالا، طرح داستانی بود که در حد همان طرح ساده باقی ماند.